سیانور از درام کمک میگیرد تا یک جهش زمانی مربوط به گذشته
اما هنوز دنبالهدار را یادآوری کند. تا اینجا با یک اثر تاریخی طرفیم که وقتی با چینش
و صحنههایی شبیه همان دوره از تاریخ ترکیب شدهاند، اسباب لذت بصری بیننده را فراهم
آورده و میل او را به پرسش از طبقات مختلف تاریخ معاصرش تقویت میکنند. طبعاً زمانی
به فیلم بیشتر اعتماد خواهیم کرد که کارگردان اثر را از سفارشی ساختن برکنار
بدانیم و به سیاق سابقهاش در حُسن چینش و گزینش، منتظر یک فیلم وفادار به قواعد
سینما باشیم. یعنی فرض ما این است که سیانور با یک دغدغهی اصالتا فرهنگی همراه یا
گنجاندن سیاست در متن فرهنگ آغاز شده و این فیلم قرار نیست عهدهدار مسولیتهای یک
نمایش مناسبتی یا قابل تحویل به چند خط زیرنویس تبلیغاتی باشد.
با این حال، این را هم میدانیم که شرح وقایع تاریخی برای آنها
که اصالتاً به دنبال تحلیل تاریخ نیستند، فی نفسه جذاب نیست. یعنی مخاطب سینما
زمانی به تماشای یک درام تاریخی مینشیند که ماجرا و مضمون قصهی آن اثر ربطی به
حال امروز او داشته باشد. در واقع ساخت فیلم تاریخی برای مخاطبی که مساله تاریخ
ندارد، با اما و اگرهایی همراه است و نهایتا قوت و قدرت اثر در غلبه بر همین اما و
اگرهای پیشینی است که بیننده را به سالن سینما دعوت کرده و فیلم تاریخی را در مصاف
با حریفانی که بحث روز جامعه را نشان دادهاند، سر پا نگه میدارد.
ساخت فیلم تاریخی برای مخاطبی که مساله تاریخ ندارد، با اما و اگرهایی همراه است و نهایتا قوت و قدرت اثر در غلبه بر همین اما و اگرهای پیشینی است که بیننده را به سالن سینما دعوت کرده و فیلم تاریخی را در مصاف با حریفانی که بحث روز جامعه را نشان دادهاند، سر پا نگه میدارد.
همین تاریخ نگاری دراماتیک، در جوامعی که افراط یا تفریط
سیاسی در آنها برجسته است، راه گریز مناسبی خواهد بود برای هنرمندان رند روزگار.
یعنی در جایی که انسداد سیاسی به تصلب شریانها رسیده و فیلمساز را مجالی و توانی
برای جنجال کردن و به دستهبندیها پیوستن، باقی نیست، یا آنجا که درد سیاست زدگی شیوع پیدا کرده و به مناسبت هر واقعه، دو طرف
ماجرا به میدان میآیند و چشم بسته صفحات مجازی را به آتش میکشند، البته فیلمساز
مجرب آن است که حرف روز خودش را به تاریخ ببرد تا روایت دیروزی را آیینه عبرت
امروز کند. پس وقتی ورود به هر یک از مسائل روز جنجال راه بیندازد و قدرت فکر را
از مخاطب بگیرد و نبوغ منتقد را هم بخشکاند ، البته پردهبرداری از تاریخ همان
زبان گویای هنرمند خواهد بود.
با این مقدمات، به نظرم سیانور از آن فرصتهایی است که میتوان
با آن به بازبینی آرمانهایی پرداخت که دست بر قضا خاطره نامیدن آن برای کسی که
پیگیر مسائل روز باشد، اندکی یا کمی بیش از آن دشوار است. اصلیترین ویژگی این نوع
آرمانها زمینی بودن آنهاست. گویی با نسیه انگاشتن بهشت برین( شادی همین تحقق امر
کامل در دنیایی فراسوی دنیای مادی جایی باشد که ماده گرایان را مجاب کند که دین
راه مبارزه نیست انگونه که تقی شهرام در جایی از فیلم سیانور همین را می گفت) قرار
شده عدهای دور هم جمع شوند و بهشت نقد را در همین جهان برای نسل تکامل یافته بشر
فراهم کنند و این همان آغاز ماجراست.
در واقع سیانور روایت دراماتیکی است از همان آغاز و البته کشاکش
آرمان و درام در امتداد آن. انگار که کارگردان با اطلاع از همین آرمانهای زمینی، به
همان جایی سرک کشیده که تعیین تکلیف بیننده با آن، مسیر حیات او و نسلهای بعدیاش
را ترسیم میکند. سیانور از فضایی میگوید که در آن آرمان و درام یک خط در میان به
دیگری تنه زده و هر کدام به نوبت رقیب را در خود هضم کردهاند.
وقتی هه راهها به چپ میل می
کند
مساله جامعه آرمانی و زمینی کردن بهشت، کلیدواژهی اندیشه
سیاسی موسوم به چپ بوده و هست. رد پای هگل و مارکس هم در این ماجرا به قدر کافی
مشهود است. همچنانکه میدانیم قرار است در این جامعهی مطلوب، نابرابریها از
سرچشمه مسدود شوند و نصیب آحاد ملت از ثروت و حیات به مساوات قسمت شود. هگل از
کلیت جهان و روح سرگردان و حرکت تاریخ به سمت استقرار این روح در جای مطلوب خود
سخن میگفت. اما مارکس به قول خودش با سرپانگه داشتن این پیکرهی معکوس هگلی، قصد
تغییر، و نه تنها تفسیر، جهان را داشت. دست به نقدترین راه تغییر برای مارکس، زیر
و رو کردن بنیان اقتصاد و ستاندن حق مالکیت خصوصی و به دست دادن معیاری تازه برای
توزیع و مصرف اموالی بود که در فراز پایانی نگاه او، اصالتاً یا نیابتاً در ردیف
دارایی عمومی به حساب آمدند. برای مخاطب امروز روشن است و قابل انتظار، که این عزم
بزرگ در تغییر مناسبات اقتصادی برای دست یافتن به جامعه آرمانی، قبل از هرچیز به
یک مرامنامهی پرو پیمان(یعنی متن مانیفست و سرمایه مارکس) و یک لشکر انسان پا به
کار(که همان طبقه کارگر بود) نیاز دارد. با دوباره خواندن آثار مارکس، میبینیم که
این همان گمشدهای بود که مارکس پیوسته آنرا تعقیب میکرد. یعنی یارگیری از طبقه
کارگر و آماده کردن آنان برای ستاندن حقوقی که از نخستین سرچشمههای فئودالیسم به
تاراج رفته و اینک شاه کلید آن، که نفی طبقه باشد، کشف شده بود.
پیداست در مسیر تحقق آرمان زمینی، خالص سازی جامعه هم یکی دیگر از ضروریات در حل و فصل مشکلات ریشهدار
اقتصادی و پس از آن گرههای سیاسی و فرهنگی است. در واقع آنجا که عدهای عزم خود
را برای تغییر جزم کرده و راه دشواری به وسعت اصلاح خط رایج در تاریخ بشر را
برگزیدهاند، لازم است که آن لشکر وفادار و پا به کار به قدری خالص باشد که گروه وقت
خود را به قیمت اصلاح دوبارهی اعضاء تلف نکند. اینجاست که منطق مبارزه به
گردگیری و تعمیر عناصر مزاحم و بریده نیز فکر میکند و رفته رفته بخشی از خود را برای
اصلاح خودیها و یا خالص نگه داشتن آنان مصرف میکند.
البته فیلمساز مجرب آن است که حرف روز خودش را به تاریخ ببرد تا روایت دیروزی را آیینه عبرت امروز کند.
تک صدایی نیز ملازم اجتنابناپذیر حرکتهای اینچنینی است.
در واقع در جایی که آفتاب حقیقت از مشرق طلوع کرده و با تابش خود ظلمات و زمهریر
را زدوده است، چه جای چون و چرا و اما و اگر در حقانیت خورشید خواهد بود؟ اما نکته
و تفاوت راه اینجاست که اگر در ساحت شعر غنایی و غزل عرفانی این تعابیر نیکو
بوده و جان نحیف طالب را با آفتاب حقیقت گرم میکند، با اجتماع چندپاره چه باید
کرد؟ تفاوت مزاجها را چگونه باید چاره کرد؟ و اساساً سردمزاجانی را که آفتاب هم
از پس گرم کردنشان برنیامده کجا باید نشاند؟
اینجاست که دوگانه سازی طبقات و نشاندن برخی از همین مردم در
ردیف ویژه خواران پرتوقع و کم فایده، کلید حل معما خواهد بود.. پس گریزی از این
سرنوشت نیست که نزاع دائمی خیر و شر را اینبار برای غلبه نهایی بر شرّ فیصله
بخشند و با پررنگ کردن آن برای جمع خالص دوستان، بر دوگانه "ما و برما"
بدمند.( برای فهم نسبت این رفتار با منش سازمان مجاهدین مراجعه کنید به
مهرنامه شماره 145. مصاحبه با صادق
نوروزی: دیکتاتوری در سازمان سیستماتیک بود؛ انها می گفتند زندانیان یا با ما
هستند یا برما... و این حرف همه تشکیلات مجاهدین بود نه یک نفر. برای ما روشن بود
که اگر در بیرون از زندان بودیم و از سازمان انتقاد می کردیم مثل شرف ترور می
شدیم) اینچنین است که در یک مرامنامه
پذیرفته شده، که به قصد تحقق آرمان بهشت زمینی مهیا شده، رهبران گروه؛
اولا) حاق واقع را
میگویند و آفتاب حقیقت را میتابانند.
ثانیا) به جمعی
خالص و محتاج مراقبت از خلوص، نیاز دارند.
ثالثا) به وقت جنبش، خود و رهروانشان سیل خروشانی هستند که
قرار نیست قطرهای از آنان به عقب برگشته و آنچه گذشته را با عقلی منفک از عقل کل
تاریخدیده، مرور کند.
رابعا) مرز روشنی میان خود و خودیها با آنهایی که از فرط
دوری از آفتاب حقیقت قنیدل بستهاند، ترسیم میکنند.
پیش بینی این گزینه دشوار نیست که در چنین نگاهی پس از هر شکست،
لشکر بیرمق را دوباره به خط کرده و از سرنوشت تاریخ و عبرات و برکاتی که همین
شکست نصیب آنان خواهد کرد، سخن میگویند. چرا که پیشتر آفتاب حقیقت را دیده و منزلت
آنرا فهمیدهاند و لذا هرگونه بازبینی در مبانی و اصول، از اساس منتفی است. پس
راه درمان شکست، تکرار مکرر و با صلابت همان گذشته است. بدون تغییر در نگاه و
گفتار و رفتار.
اما حکایت پس از استقرار این تفکر هم خواندنی است. مطابق
الگویی که حکومتهای از هم پاشیده در همسایه شمالیمان به تاریخ سپردند، این نگاه
پس از استقرار هم با قدرتی بیشتر از دوران مبارزه از میراث خود مراقبت میکند.
یعنی فرآیند تقریر حقیقت، تجمیع پیروان، تنظیم آهنگ واحد و مرزبندی با غیرخود، با
شتاب و ابزار مضاعف به فعلیت میرسد و زمینهی تحقق جامعه آرمانی فراهم میشود. در
این نگاه، هنر نیز دستمایهای برای تبلیغ و توسعهی همان نهال پیشتر نحیف و اینک
به بار نشسته تلقی میشود و از این رو هنر یعنی همان تبلیغ. به نظر میرسد اگر این
نهال سابق و درخت لاحق بخشکد و در ردیف یک ستون بگنجد، یا اگر درخت خشکیده بسوزد و
دودش را به خورد خلایق دهد، همچنان هنر باید از دوران جوانه و سرسبزی آن یاد کند و
نوستالژی را تا تولد یک مانیفست تازه برای بهشت زمینی، سرپانگه دارد.
البته روح تاریخ بیش از آنکه به مارکس نیرو دهد، موضع هگلی را تقویت میکند. روحی که اگر از اوراق هگلی به اسفار صدرایی برسد، حرکتی تدریجی و توام با شناخت و مرتبتیافتگی را روایت خواهد کرد.
از قضا به نظر میرسد همین تلقی دستوری از هنر به
سهم خودش سیانوری شده و آن حکومتهای شمالی را جوانمرگ کرده است. مساله اینجاست
که هنر- و تخصصا هنر دراماتیک- با انسانهایی که از چهارچوب تعریف ایدئولژیک انسان
فراتر می روند، سر و کار دارد. جوهر درام را آدم گوشت و خون داری تشکیل داده که
سهم عقل و عاطفه و غریزه و طینتش محفوظ است. این موجود، از مجموع این ترکیبات، ارزش
افزودهای به نام نفس واحده یا روح ناطقه را هم در خود دارد.
از طعم سیانور تا بوی کافور
گرههای فیلم سیانور را که مرور میکنیم و به لحظات دشوار
تصمیمگیری جماعت مبارز که میرسیم، همگی با صدایی بدون خش و البته با ضربانی
متفاوت، میل به تکامل تدریجی و گذار ارام از وضعیت موجود را در نهاد خود ارزو می
کنند.( اگرچه نام فیلم سیانور است و سیانور امادگی برای مرگ است اما کافی است
نگاهی به نامه لیلا زمردیان بیندازیم تا حسرت
او را برای تجربه یک زندگی به قاعده و ارام زناشویی با شریف واقفی را درک کنیم که این نامه در نوشته ای دیگر به
شکل کامل تحلیل شده است و البته نباید فراموش کرد که در روایت شعیبی این میل در
هیات عشق ناکام هما و امیر تقویت شده است)در واقع اگر تکاملی مورد انتظار آدمهاست،
این تکامل محصولی از پخته شدن در وضع موجود خواهد بود، نه ثمرهی جهیدن از منازل
موجود. وقتی گوشت و خونی که تن را حیات بخشیده به هنر برسد و از آنجا- یا از هر
جای دیگر- به جامعه تزریق شود، آن وقت آفتابی که حقیقت دانسته میشد، حداکثر به
قانون روز تبدیل میشود و مخاطب اگر هم کاملا بدان تعلق یافته باشد، باز هم در جستوجوی
خلوتی به نام شب است. این برکتی که در ظلمات شب و خفتن در آن نهفته است و در بیان
قرآن به اسباب آسایش و پوشش تعبیر یافته است(نبأ: 9 و 10)، جزئی است از همان ساحات
وجودی، یا حالات انفسی نهفته در موجود یا
مظهری از وجود به نام انسان. سیانور از آن فیلمهایی است که نشان داده آدمی در عین
مبارزه، به سازش و آرامش هم نیاز دارد و در عین پیکار روزانه، به بزم شبانه و
تسکین و تیمار هم محتاج است. در جایی که گوشت و خون و روح آدمی به رسمیت شناخته
نشود و هرچه هست پیکار باشد و خشم و دستور و امر به خلوص و نفی طریقت حسی و تجربی
در دستیابی به همان خلوص، هنر هم بیکار نخواهد نشست. ( و این همان تعادلی است که
همواره دین را بهره مند از آن دانسته ایم که انسان را با همه ابعادش در نظر می
گیرد و ای بسا که در این تعادل با رویی گشاده به تعامل انسان در دنیا و ارامش و
اسایش او نظر دارد)
هنر از راه خودش وارد میشود و از معبری که خیال برایش
فراهم کرده از اردوگاه و آفتاب تند و تیز آن میگریزد. جولان خیال بلای جان بهشت
زمینی و مُهری از فطرت و طینت آدمی برای رسیدن به وضع همیشه بهتر است. هنر هم همان
خیال مواجی است که شبانه از بخش تاریک ماندهی وجود آدمی سربرآورده و به بازیابی و
ارزشیابی دوباره از نفس حیات میپردازد. همین گوشت و خون مشترک کافی است تا من و
دیگری را اعضاء یک پیکر که در اصل آفرینش هم گوهریم، شمارد.
سیانور به ما میگوید روح تاریخ آن قدر هم بی رحم نبوده که مجال سر زدن به روح فردی را از کسی بگیرد و هر کس در جای خود این امکان را داشته که سرد و گرم روزگار را انفرادی یا با هم نفس خودش تنفس کند.
اما این نکته هم افزودنی است که اگر زبان کهن الگویی را
برگزیده و حاصل جمع روح مشترکمان را در مخارج مشترکی به درازای تاریخ بکشانیم، البته
روح تاریخ بیش از آنکه به مارکس نیرو دهد، موضع هگلی را تقویت میکند. روحی که
اگر از اوراق هگلی به اسفار صدرایی برسد، حرکتی تدریجی و توام با شناخت و مرتبتیافتگی
را روایت خواهد کرد. حرکتی که سالکش در هر آن، خود را کاملتر از آنِ پیش دانسته و
البته سیر خود را بر مدار عقلانیتی عمومی و قابل تعلیم و تعلم تعریف نماید.
سیانور
و ستایش زندگی
سیانور را میتوان حرکتی دانست در اثبات پوچی شعارهای پوچ.
سیانور فرصتی است برای یادآوری نفس حیات و هم زیستی انسان دوستانه. به نظر میرسد فیلم
از این جهت برجسته است که این همه حرف و حدیث را نه با خبیث خواندن این و آن، بلکه
با سرک کشیدن به خلوت و تاریکخانه همان آدمهایی که به گمان خودشان آدم برفی
بودند، نمایان میکند. سیانور به ما میگوید روح تاریخ آن قدر هم بی رحم نبوده که
مجال سر زدن به روح فردی را از کسی بگیرد و هر کس در جای خود این امکان را داشته
که سرد و گرم روزگار را انفرادی یا با هم نفس خودش تنفس کند. سیانور نفی بلعیدن سیانور
را در خشکاندن نگاه سیانورخوار مییابد. با آزمون آرمان در درام، توقعاتی که سر و
ته آنها در بهشت زمینی خلاصه میشود، عیار خود را نشان میدهند و نگاهی که فلسفه
را مثل روانگردان به جان مخاطب انداخته، سرجای خود مینشیند. این همه در جایی
معنا خواهد داشت که در عین راه رفتن در کنار خلایق، به موهبتی به نام وجود توجه
کرده و نفس و نفَس زندگی را در تجلی ظهوری بیابیم که از فرط وضوح، به تاریکی
همانند شده و اذهان تاریک را به آرمانهایی که نه غایت حیات، بلکه حداکثر مایحتاج
روزمرهی آن هستند، مشغول ساخته است. قیمت آدمی بیش از آن است که به پای مناسبات
طبقاتی و زیر و رو کردن مناسبات تولید خرج شود. همچنانکه گوهر آدمی هم شناختنیتر
از آن است که با شکست در تحقق بهشت زمینی، خود را تماما ناکام یافته و جوانمرگ
شود.
ذهن تاریکی که بهشت را همینجا میجوید و برای آن جزوع و
عجول است، اسیر جهل مرکب مانده و البته از بخش تاریک ماندهی وجود خود بیخبر است.
هنر از جایی سر برآورده که خیال نام دارد و از این رو جوهرهی آن میل به روشن کردن
تاریکیهاست.
سیانور به ما میگوید روح تاریخ آن قدر هم بی رحم نبوده که
مجال سر زدن به روح فردی را از کسی بگیرد و هر کس در جای خود این امکان را داشته
که سرد و گرم روزگار را انفرادی یا با هم نفس خودش تنفس کند.