14 بهمن 1395, 3:44
چگونه می توان فیلمی در باره یک فراری نه ملیارد تومانی ساخت و این فیلم عملا در ستایش ایران خودرو و پیکان مدل شصت باشد؟ پاسخ؛ تنها در یک صورت. به شرطی که راننده خودرو را هم در نظر بگیریم.
چگونه می توان شخصیتی خلق کرد که خواسته ای غیر منطقی و حتی احمقانه داشته باشد و سپس به خاطر همین خواسته بیهوده اش جانش را از دست بدهد اما مخاطب بتواند این شخصیت را درک کند، باورش کند و برایش دل بسوزاند؟ پاسخ تنها از یک طریق و آن هم استفاده از اصول فیلمنامه نویسی به درست ترین شکل آن است.
چگونه می توان فیلمی را دید که دوربینش بی دقت است، لنزش کثیف است، در لحظاتی حس و حال یک فیلم تلویزیونی را دارد اما علی رغم همه این ها مخاطب را میخکوب خود کند، او را بخنداند و بگریاند؟ پاسخ ؛تنها به شرطی که فیلم چیزی فراتر از پلان و صدا و تصویر باشد. به شرطی که حرف بزرگی برای گفتن داشته باشد به شرطی که یک استاد آن را ساخته باشد.
چگونه می توان کسی را از مرتکب شدن به یک اشتباه مسلم باز داشت؟ چگونه می توان از تقدیری که بی خردی و نادانی شخصیت برای او رقم زده است او را بر حذر داشت، چگونه می توان کسی را هدایت کرد؟ پاسخ؛ تنها در صورت وجود یک هدایتگر صبور و مهربان . یک هدایتگر که نه تنها داناست که توانا نیز هست. هدایتگری که صاحب درایت و کرامت باشد. در چنین صورتی اگر فرد نابخرد و نادان ذره ای معرفت و صداقت داشته باشد لاجرم هدایت خواهد شد
اما و افسوس که فیلم فراری ساخته جناب استادان دردمند و مو سفید کرده سینمای ایران ، یعنی اقایان محترم داوود نژاد، پرتوی و کوثری باوری به هدایت شدن ادم های نیازمند هدایت فیلمشان ندارند. افسون که این پیران خردمند حکم به نابودی قومی می دهند که هنوز بزرگترین خطا را مرتکب نشده است. افسوس که این پیامبران کم حوصله سرنوشت دخترکان معصوم و نادان با گوشی ایفون و ناخنهای لاک زده و مو سیاه و بزک کرده را که از خانه فرار کرده اند، تنها مرگی در بزرگراه می دانند؛
سوال: با پیامبرانی چنین که اینگونه از خدا برای قوم خود عذاب الهی را خواهان اند، چه باید کرد؟ باید برایشان دعا کرد چون سرنوشت یونس در انتظارشان است.
در فیلم فِراری لحظه ای هست که تو را پیر می کند بی انکه از نیروی جوانی ات کاسته باشد. لحظه ای که محسن تنابنده دخترک فَراری فیلم را که به عشق پیدا کردن یک فِراری نه ملیاردی به تهران امده تا تنها با آن و صاحب آن عکسی بگیرد ، به خانه دوست جانباز خود می برد. آخر این راننده پیکان میانسال چونان هاتف غیب هر کسی را که از او یاری بخواهد یاری می رساند. جانباز مورد نظر از نوع نود درصد و شاید بالاتر است. مردی با ریش هایی نتراشیده و چشمانی عمیق و افتاده در بستر قطع نخاع، یادگار سالهای دور و فراموش شده.
او مدت هاست که از تنها دوست و همدم خود می پرسد که بیرون در شهر چه خبر است؟ و حالا محسن خان تنابنده این دخترک او را عمو صدا می زند ، او را آورده تا به این حاجی از تن گذشته در راه وطن بگوید که در بیرون چه خبر است و دختر کودکانه از عشق خود به فراری نه ملیاردی می گوید؛ از دوستش که قاچاقی از ایران فرار کرده که کنسرت کدام خواننده را از نزدیک ببیند؛ از مادرش که همواره به پدرش سرکوب می زند که چرا شبیه فلان بازیگر سریال های ترکیه ای نیست و از خودش که البته نمی گوید که این گوشی گرانقیمتش را از کجا آورده ، از چهل و پنج هزار تومنی که از پدرش دزدیده تا با آن به تهران بیاید. این لیلی کوچک که نقشش را ترلان پروانه بازی می کند، از عشقش به فراری و عطر و ادکلن و مارک و برند می گوید که او را اینگونه مجنون وار به صحرای تیه تهران کشانده است؛ چهار شب را در چهار جای تهران از مرقد امام تا فرودگاه مهراباد به صبح رسانده و هنوز هم مشتاقانه بر طبل کوچک حماقت خود می کوبد و اینک اینجاست در پیشگاه پیر خردمند غیب گو . حاجی که چیزی جز دو چشم نافذ نیست و به پادشاهی فراموش شده در قاره ای دیگر می ماند از شنیدن این حرف ها به حیرتی می افتد که شاید تنها خدا می تواند آن را درک کند خدایی که دیده بود چگونه انسان دست به نابودی و ویرانی خود زد. اما چه می توان کرد. و حاجی فیلم هم لابد به خود می اندیشید پس بیرون خبرهایی هست. باید کارهایی کرد؛ باید دل به دریا زد و شاید هم به این اندیشید که این وطن در جهاد با دشمن پیروز شد اما در جهاد با نفس لاکردار فراری پسند، به چه دردسری افتاده است. این سکانس و این موقعیت، تنها و تنها در سینمای ایران می تواند پدید بیاید. در تاریخ ایران. آن حاجی ژولیده و نود درصد را دیگر کجا میتوان پیدا کرد جز در ایرانی که هشت سال جنگیده باشد. ان دخترک را در کجا می توان پیدا کرد که عشق یک فراری دیوانه اش کرده باشد ایا جز در کشوری مثل ما یا حتی تنها در ایران. باری این ایران عجیب با سرگذشت پر فراز و نصیبش. دستگاهی که یک روز امثال حاجی و عمو را پدید اورده امروز از سربه راه کردن یک دختر هفده ساله نا توان است. اما آیا به راستی ناتوان است. چه عرض کنم؛ اساتید سه گانه اقایان داوود نژاد و پرتوری و کوثری در شورای پزشکی خود که کارش بررسی دوسیه روحی و روانی این دخترکان فراری و در به در است به این نتیجه رسیده اند که دیگر کار از کار گذشته است. توصیه انها مرگ است . یک اتانازی در خیابان های تهران . با ماشین بی ام به جای فراری. حالا که قرار است بمیریم چه فرقی می کند ، فراری، بی ام و یا پیکان.
نمی دانم چه بر سر داوود نژاد امد و او چه چه دید و چه فهمید که در طی شش سال از فیلم مرهم که آن هم به موضوع دخترکان از خانه گریخته می پرداخت، به فیلم فراری رسید. در فیلم مرهم نیز ما همین دختر را می بینیم که این بار به امید کشف دینای بزرگ تر از خانه محقر پدر عصبانی و بی اعصاب خود می گریزد اما سرانجام این دختر به خانه بر میگردد. تنها به خاطر ارتباطی کوتاه با مادربزرگ مهربانش. تنها به خاطر یک خط موبایل که او را به مادربزرگش وصل می کند. اما چرا اینجا در فیلم فراری دیگر چیزی قرار نیست دختر فرار کرده را نجات دهد. آن مادربزرگ مهربان اما پیر و خسته بدل می شود به یک راننده با معرفت و غیرت. به یک عموی دوست داشتنی همه چیز دان که یک تنه صد مرد اهنی و سوپر من را حریف است. به یک مربی و یک انسان اما باز این دختر سر به راه نمی شود . این با انچه من خود از دنیا می دانم سازگار نیست. فیلم که تمام شد به دوستی می گفتم که من خود هر گز تجربه خواندن رمان جنگ و صلح تولستوی را فراموش نمی کنم زمانی که هفده ساله بودم و این رمان دستی به ذهن پریشان و اشفته من کشید. دوست من هم همین تجربه ای مشابه داشت. هر دو بزرگ شده محله ای بودیم که در آن بسیاری به کام اعتیاد و مرگ کشیده شدند. او هم از مراوده اش از یک دوست می گفت. دوستی که برایش تجسم راهی غیر ان چیزی بود که در پیرامونش می گذشت و با خود اندیشیدیم که به اینسان چرا دم مرد خردمند قصه در دل این دخترک پریشان عقل اثر نکرد. دوستم گفت شاید این دختر پیش از این مرده بود . در مرده چه چیزی اثر می کند مگر دم عیسوی. اما هر دو می دانستیم که زنده بود. که بود.
وقتی دو روز قبل فیلم سهیلا شماره 17 را می دیدم نمی دانم به چه علتی مدام به این می اندیشیدم که این فیلم باید کار اقای داوود نژاد باشد. شاید از ان رو که فیلم سهیلا ساختاری شبیه کارهای آقای داوود نژاد داشت ، موضوعی اجتماعی و بکر داشت و دختر اقای دواودنژاد هم در ان بازی می کرد. دختر آن فیلم، در میان میانسالگی بود و در چهل سالگی ناگهان پی برده بود که چقدر برای ازدواج کردن تعلل کرده است. اما وقتی فیلم سهیلا قهرمان قصه خود را در اخر در بیابان تهران رها کرد ، با خود گفتم که محال است که این فیلم اقای داوود نژاد باشد چون او را در هیات هنرمندی می دیدم که امیدوارانه به جهان می نگرد و همواره راهی برای قهرمانهای گرفتار مشکلاتش می یابد و فیلم سهیلا چنین نبود. اما وقتی فیلم فراری را دیدم با خود گفتم که ظاهرا فیلم خوب ساختن اگرچه کارسختی است اما سخت تر از آن به سرانجام رساندن قهرمان است. فیلمساز هنرمند به مثابه خالق جهان خود باید راهی برای تعالی قهرمانانش بیابد. این وظیفه اوست. وظیفه گرفتن بازی خوب و دکوپاژ مناسب و صدا و تصویر درست همه از مقدمات است. کار سخت تر پیدا کردن راهی برای به رستگاری رساندن است آن هم درست در جایی که دیگر امیدی به چشم نمی اید. این همان کاری است که خود داوود نژاد در دو فیلم نیاز و مرهم آن را به خوبی انجام داده بود. اما فیلم فراری که تا این لحظه درخشان ترین فیلم جشنواره بوده است، در این کار بزرگ، بی توفیق است.
به راستی اگر داوود نژاد و کامبوزیا پرتوری هم به صنف سیاه اندیشان بپیوندند و اگر محسن تنابنده در هیات یک انسان صبور و مهربان و باهوش نتواند دختر فراری و نادان عاشق فراری را به صنف رستگاران برساند باید بگوییم که از الطاف الهی ناامید نخواهیم شد چرا که نومیدی از جنود شیطان است و امید ابزار خداوند.