ساسان، فوتبالیست سابق که پس از
خط خوردن از تیم ملی به برزیل رفته است، مجبور است برای نجات نامزد برزیلی و بلوند
خود پولی مهیا کند و آن را به کارلوس، خلافکار سیاه پوست برزیلی دهد. او بهرام،
دوست پولدار خود را ترغیب می کند عازم برزیل شود تا با گرفتن اقامت برای او،
بتواند از تلکه اش پولی به دست آورد و نامزد زیبایش را نجات دهد؛ اما خبر ندارد
بهرام آه در بساط ندارد و پدر پولدارش دچار ورشکستگی شده است. ساسان اما برای
اقامت بهرام، زن سیاه پوست چاقی را معرفی می کند تا با اعلام اینکه فرزند تازه
متولد شده اش متعلق به بهرام است، برای رفیقش اقامت جور کند. در بزنگاه دریافت
اقامت هر دو درمی یابند به یکدیگر دروغ گفته اند. ساسان یک باغبان شکسته خورده است
و بهرام نیز پولی در بساط ندارد. با این حال، آنها با همکاری هوشنگ، یک یاکوزای
سابق، کارلوس را شکست می دهند و جان دختر برزیلی را نجات می دهند تا در نهایت او
را به ایران برند.
این خلاصه ای از فیلم «تگزاس» است
که این روزها بر پرده سینمای ایران جلوه گری می کند. فیلمی در سیاق کمدی های اخیر
ایرانی که می توان آنها را «کمدی توریستی» نامید. کمدی هایی که از یک فرمول ساده
تبعیت می کنند. قهرمان فیلم که ایرانی است پایش به جایی جز ایران باز می شود و این
حضور اصولاً براساس اتفاقی است که بدل به گره افکنی در داستان می شود. در «تگزاس»
داستان از جایی آب می خورد که بهرام بریده از ایران نمی گوید در ایران چه وضعیتی
دارد. او در قامت یک بچه پولدار پا به برزیل می گذارد تا در نعمات فراوان این کشور
سبز، از دردهایش بکاهد. کافی است به تفاوت شکل فیلمبرداری صحنه های ایران و برزیل
دقت کنیم. نماهای ایران عموماً به یک کافه محدود شده است. نماهایی ثابت در یک فضای
بسته و البته کم نور که شاید دال بر دنج بودن کافه در ایران باشد. بماند که این
روزها در ایران، کافه ها مکان های شاد پرهیجان به حساب می آیند.
در عوض نماها و سکانس های برزیل
عموماً در فضاهای باز گرفته شده است. همه چیز غرق در نور و رنگ است. فضای رعب آوری
چون قبرستان حتی بدل به جایی آرام برای خوابیدن می شود. مکان مذهبی جایی جدی برای
آرام بودن نیست؛ بلکه می تواند محلی برای شوخی با خدا شود. این تصویری است که توریست
های ایرانی از برزیل دریافت می کنند و در کنارش با چند خلافکار دست و پنجه نرم می
کنند. آنان حتی در جزیزه تگزاس، محل زندگی کارلوس، از رنگ و نور بهره می برند. این
بخشی از ذات کمدی است که در آن همه چیز شادتر از واقعیتش به تصویر کشیده شود؛ اما
این واقعیت گویی در ایران رقم نمی خورد. شادی را باید در برزیل جستجو کرد.
در فیلم «من سالوادور نیستم» نیز
خانواده شبه مذهبی ایزدی به ظاهر برنده سفر به برزیل می شوند. آنان از فضای کلیشه
ای ایرانی، وارد دنیای نور و رنگ برزیلی می شوند و پایشان به خوشی ها و لذت هایی
باز می شود که تا دیروز برایشان حکم تابو را داشته است. سفر دریایی، رقص، گشت و
گذار با فوتبالیست ها و حضور در یک برنامه تلویزیونی - که آن را باید با برنامه
تلویزیونی ایرانی جدی و عبوس قیاس کرد - چیزهایی است که آنان در برزیل نصیبشان می
شود. ایزدی حتی در این سفر فرصت می یابد خود را در تیپ و قامت جدیدی تجربه کند.
سرتراشیده او که می تواند در ایران مفهومی منفی را تداعی کند، در کنار آن تتوی پشت
گردن، بدل به یک المان قهرمان ساز می شود.
در «تگزاس» نیز بهرام با ورودش به
برزیل خود را در جامه و ظاهر جدید می یابد. او را با تیپی می بینیم که برای جامعه
سنت زده ایرانی مسخره به نظر می رسد. او که در کافه حزن انگیز با ساسان حرف می زند،
با وجود تمام مشکلاتش در برزیل شاد است؛ اگرچه در شخصیت پردازی اصطلاحاً نق نقو
است. با این حال بهرام ترسو حتی در قبرستان همچون بهشت برزیلی می خوابد، به حریم
قبر خانوادگی تجاوز می کند و در نهایت حوله دردسرساز پله را گم وگور می کند.
اما در داستان به ظاهر هیجان انگیز
«تگزاس» مخاطب قرار است چه چیزی را ببیند؟ او قرار است شمایی از برزیلی را ببیند
که نمی تواند بدان دست یابد. برای یک روز در برزیل بودن باید بین 10 تا 15 میلیون
هزینه کنید و اکنون قرار است تنها با 20هزار تومان 90دقیقه در برزیل بچرخید. فیلم
نیز همین را به شما می دهد؛ البته نه آن تصویری که انتظار دارید. سازندگان
قهرمانان خوش قیافه را سوار بر کوروت زرد می کنند تا در بزرگراه های ریو ویراژ
دهند و خود را از چنگ آدم کش های برزیلی نجات دهند. شاید توجیه اش هم این باشد که
برزیل پس از آمریکا مهمترین کشوری است که حمل اسلحه در آن آزاد است و نمی دانیم
چرا هیچ گاه قهرمانان ایرانی اسلحه به دست نمی شوند. پاسخش را هوشنگ می دهند: دعوای
ناموسی.
در سفر توریستی برزیل قهرمانان ایرانی
ظاهری از ریو را می بینند که 99درصد آن خوشی است و یک درصد نیز فقر. فقر نیز در دو
تجسم به مخاطب حقنه می شود. نخست لورای رنگین پوست است که فرزندی را می زاید و می
خواهد آن را به مردی بسپرد. با اینکه مشخص نیست پدر فرزند متولد شده کیست؛ اما
لورا خواهان آن است که فرزند غسل تعمیم داده شود. تا پایان نمایش نیز مشخص نمی شود
لورای معتقد به اصول کلیسا، از کدامین مرد فرزندی زاییده و در پایان نیز تنها آرزویی
که قهرمانان برای او می کنند، یافتن پدر فرزند است!!؟ گویی لورا در جنگل باردار شده
است و او باید در میان پدرها به جستجوی مرد اصلی باشد.
تجسم دوم نیز سر یک پیچ ظهور می
کند. کوروت زردرنگ پس از فرار و نجات از دست آدم کش های کارلوس و پشت سر گذاشتن زیبایی
های مدرن ریو، وارد خیابانی باریک شده و در چادر های ردیف شده، تعدادی کارتن خواب
- البته باید بخوانیم چادرخواب- می بینند. در حد دیدن و نه بیشتر. تصویری توریستی
از فقر در برزیل. کافی است این تصویر را با تصور هنرمندان برزیلی از زمان گلابر
روچا تا فرناندو میرلس قیاس کنید که فقر در برزیل را معترضانه به تصویر می کشند. یا
ادبیات این کشور پهناور که فقر مهمترین دغدغه دغدغه مندانش است.
این نگاه توریستی از فقر در فیلم
مسعود اطیابی آرام آرام با مفهوم نژاد آمیخته می شود. لورای درمانده، در بیمارستان
منتظر پدری است که حضانت فرزندش را بپذیرد. بهرام که منتظر یکی از پری رویان برزیلی
است، ناگهان خود را در مقابل زنی تیره پوست و چاق می بیند. تصویر را کمی در نمای
لانگ شات ببینیم. جایی که نامزد بلوند و چشم آبی ساسان در کنار لورا قرار می گیرد.
تمام تصورات مخاطب به جوشش می افتد تا به این صحنه بخندد. مگر می شود عاشق یک زن سیاه
پوست شد؟ برای ایرانی های درون سالن و البته فیلمساز پاسخ خیر است. زن سیاه پوست برزیلی
نماد فقر و بدبختی است. همانطور که تمام فقرای فیلم سیاه پوست هستند. آنهایی که در
چادر، در شکل موزه ای چشم به کوروت دوخته اند پوستشان رنگین است. حتی کارلوس،
خلافکار قلدر فیلم رنگین پوست است؛ اما برای نجات از اسارت، نیازمند وکیل سفید
پوست است.
در پایان فیلم نژادها دست چین می
شود. لورای رنگین پوست باید در برزیل بماند تا در جنگل پدر فرزندش را بیابد؛ اما
در تصفیه نژادی فیلم این دختر بلوند و سفید است که راهی ایران می شود تا رستگار
شود. بماند که مشخص نیست آن همه خوشی درون فیلم در قبال کدام عنصر ایران رها می
شود. به ظاهر فرار از دست کارلوس؛ اما باید گفت فقط یک شعار و در نهایت آنکه توریست
ها باید به خانه بازگردند و دست ِپر. دختر سفید برزیلی سوغاتی ساسان از برزیل است؛
البته با اعمال شاقه. چراکه به نظر می رسد عوامل فیلم در پی ساخت یک فرانشیز هستند
و پایان را به نوعی طراحی کرده اند تا شاید پای کارلوس به ایران باز شود و
احتمالاً با غول تشن های سفیدپوست؛ با قهرمان ایرانی روبه رو شود.
«تگزاس» نمونه ای از پوچی امروز ایران
است. پوچی مخلوط به نگاه نژادپرستانه مرسوم در ایران و قومیت زدگی افراطی در کنار
فقدان اندیشه. در حالی که در فیلم ایران را به هر جایی تمام شده برای بهرام و
ساسان به تصویر می کشد؛ اما باید این مردان ایرانی به زادگاهشان بازگردند، بدون هیچ
دلیل روشنی. بهشت را رها می کنند تا در هبوط دوم خود از عدن، حوری به ارمغان
آورند؛ حوری که به زبان فارسی تکلم می کند و چه چیزی فراتر از این.
در پایان، اگرچه پله جعلی فیلم سیاه
است و مورد احترام؛ ولی به یاد داشته باشیم او یک پولدار است. همانطور که کارلوس
پول و قدرت در بساط خود دارد و این پول است که از چنگال قانون آزادش می کند. بدون
پول در نهایت تو یک رنگین پوست بدبخت به حساب می آیی. این تصور یک گروه فیلمسازی ایرانی
است.