22 بهمن 1395, 18:48
دخترک میان هیاهوی شهر، چشمهایش را بسته و به تاخت، دنبال آرزوهای دست نیافتنیاش میدود. مسابقهای بی پایان: گلنار دنبال فراری و راننده تاکسی دنبال گلنار. در آخر، این آقازادهی فاسد است که گلنار را تصاحب میکند و مرگ، تنها راه چاره برای گلنار و امثال اوست.
خوب است نگاهی به شخصیتهای فیلم فراری داشته باشیم. گلنار، نوجوانی فومنی است که برای دیدن تنها فراری ایران، از خانه خود فرار میکند و با پولی که از پدر و مادرش میدزدد، خود را به تهران میرساند. به این امید که شاید سجاد، صاحب فراری او را پسندید و گلنار، ملکهی فِراری سوارِ تهران شد! دختری شانزده هفده ساله، پر از فانتزیهای کودکانه. هرچند گلنار در فومن زندگی میکند، اما سبک زندگی و طرز فکرش، تهرانی است. او عاشق برند و طلا و کنسرت و سوپراستارهای ماهوارهای است. گلنار، نفوذ مدرنیته و ارزشهای مدرن به رگ و خون فرهنگ ایرانی را گوشزد میکند.
شخصیت بعدی، راننده تاکسی با لهجهی قمی است. او بازماندهای از دوران جنگ و البته مجرد و بیخانواده است. مردی پاک که نمی تواند به سادگی از کنار گلنارِ سادهدل بگذرد و قصد دارد او را به آرزویش یعنی دیدن فراری برساند و سپس راهی فومن کند. تفاوت سبک فکر او و گلنار، زمین تا آسمان است. نه او میتواند آرزوهای پوچ گلنار را بپذیرد و علایق او را درک کند و نه گلنار میتواند بیشائبه بودن کمکهای راننده را باور کند.
شخصیت بعدی حاجی است. او جانباز قطع نخاعی جنگ است که از قضا او نیز بیخانوداه است و با مادر پیر خود زندگی میکند. به قول مادر، حاجی هم حقوق دارد و هم خانه و از طرفی با «آقاها» رابطه دارد، اما او نیز بیخانواده است. گویی آدمهای جبهه، ابتر ماندهاند و نتوانستند، ایدئولوژی خود را به نسل بعد منتقل کنند. مادر، مدت زمان زیادی است که دنبال زن بیکس یا بیوهای است که محرم حاجی شود و در نگهداری او به مادر کمک کند، اما تا کنون هیچ زنی پیدا نشده است. گویا قرار نیست حاجی و امثال حاجی، نسلی از خود به جا بگذارند. حاجی لایه عمیقتری از راننده تاکسی است. او رزمنده معمولی نبوده بلکه قسمت اعظم سلامتی خود را در جنگ از دست داده است. همچنین به خاطر نفوذی که دارد با بزرگان رابطه عمیق دارد و با یک تلفن، صاحب فراری را پیدا میکند. گویا صاحب فراری، فرزند یکی از دوستان و یا حداقل آشنایان حاجی است. مواجهه او با گلنار جالب توجه است. حاجی از راننده تاکسی هم سختتر با گلنارا رتباط برقرار میکند. او حتی زبان گفتگو با گلنار را ندارد و فقط شنونده است.
شخصیت بعدی، صاحب فراری است که آقازادهای از همنسلهای حاجی و راننده تاکسی است. همنسلهایی که همه در گذشته از یک سرچشمه اشراب شدهاند، اما بعد از جنگ، هر یک مسیر خود را انتخاب کرده و از هم جدا شندند. برخی خانهنشین؛ و برخی مردمدار؛ و برخی که با فساد اقتصادی و ثروتاندوزی ناعادلانه، گلنارها را انگشت به دهان ثروت خود کرده و زیر پا له کردند.
راننده تاکسی معتدلترین شخصیت فیلم است. نه مثل گلنار بیفکر و بیمبالات است و نه مثل حاجی، ناتوان از برقراری ارتباط با دهه هشتادیها. لهجه مربوط به شهر قم، حضور او در جبهه و ارتباطش با جانباز رده بالای جنگ، و از همه مهمتر حس مسیولیتپذیری او برای نجات گلنار و برگرداندن او به خانوادهاش، نشانههایی است برای این که بتوان گفت راننده نمادی از ایدئولوژی انقلاب است. او دغدغه کمک دارد و هر کاری از دستش برمیآید انجام میدهد. راننده تاکسی، بیچشمداشت و خالصانه فقط به فکر نجات گلنار است. اما در یک جمله باید گفت: راننده تاکسی نتوانست! و گلنار را از دست داد!
فراری میگوید «تفریط و خانهنشینی طیف سالم جبهه و انقلاب» و «فساد و جولان مستانهی طیف فاسد» هر دو باعث شد نسل سه و چهار کشور دل به آرمانهای مدرن غربی دهند و در سرگردانی و بلاتکلیفی فکری، بیهویت شده و قربانی شوند. گلنار، دختری بیهویت است که معلوم نیست یکدفعه از کجا سر راه راننده تاکسی سبز شد و راننده برای مراقبت از او هیچ طرح و برنامهای نداشت. وقتی راننده، کولهپشتی او را به فومن میبرد، تازه میفهمد گلنار درباره خانوادهاش دروغ گفته است. زن فومنی وجود دختری به نام گلنار را انکار کرد و گفت ما اصلا دختر نداریم. به راستی چه کسی مسیولیت تربیت و آموزش گلنارِ بادآورده را به عهده میگیرد؟ در این موقع، راننده مسیر را به صورت دندهعقب برمیگردد. گویا داوودنژاد قصد دارد بگوید باید مسیر طی شده را برگشت!. این مسیر، توانایی مراقبت از نسلهای جدید را ندارد.