13 آبان 1396, 7:30
آخرین اثر مازیار میری یک داستان ساده با تم داستانی کپی برداری شده از داستان های فیلم های اصغر فرهادی و به خصوص جدایی است. تم درگیری درونی یک شخصیت برای انتخاب یک مسیر در زندگی که حاصل اتفاقات بیرونی و فشارهای گاه و بیگاه اجتماعی است. سارا درگیر همان انتخابی می شود که راضیه جدایی را به شک می اندازد.انتخاب بین وجدان آرام و ناآرام ، انتخاب بین رهایی یا گرفتاری ، انتخاب بین عقل یا دل و یک ماراتن اخلاقی برآمده از وجدان و نتیجه نیز همان است که بارها فرهادی برای ما نگفته است اما گره افکنی جدایی و قصه ی درهم تنیده اش کجا و معمای حل گشته و آسان گشته ی کپی شده سارا و آیدا کجا!!!!!!!!!!!
سارا و آیدا از هر حیث نسبت به آنچه که میخواسته باشد عقبتر است چه برسد به آنچه از آن الگو گرفته. فیلم مازیار میری دوست داشته است که فیلم خوبی باشد اما دریغا که نه قصه اش توانایی این کار را دارد و نه کارگردانی چه در دکوپاژو چه در بازی گرفتن از بازیگران و چه در پرداخت شخصیت ها و جزئیات دراماتیک کاراکترهایش. البته شاید انداختن تقصیر به گردن کارگردان و یا بازیگران کار درستی نباشد چرا که اساسا هیچ پتانسیل خاصی برای شخصیت ها در داستان تعریف نشده است و صرفا با یک خط داستان تصمیم به ساخت فیلمی گرفته شده است که قرار است نمایانگر درگیری درونی یک شخص با خودش در محاصره مشکلات فراوان باشد و تصمیم برای یک لحظه و یک آن در انتخاب رهایی از تمام درگیری های بیرونی و یا رهایی از درد وجدان درونی است. داستانی ساده و با تمی تکراری : سارا (با بازی عزل شاکری) اسناد شرکت را برای گرفتن پول و آزاد کردن مادرش (با بازی شیرین یزدان بخش) از زندان می دزدد اما آیدا ( با بازی پگاه آهنگرانی) آنها را پس میگیرد ولی در یک تصادف جان خود را از دست می دهد و مقصر همه ی اتفاقات می شود. حال نوبت ساراست که دست به انتخاب بزند.
اصولا حضور یک کاراکتر در فیلمنامه نمی تواند بی دلیل و یا از سر تفنن باشد بلکه لزوما باید آن شخصیت یک کارکرد دراماتیک در داستان یا کمک کننده به پیشبرد داستان داشته باشد. گاهی کاراکترهای فرعی اساسا برای بعد بخشیدن به کاراکتر یا کاراکترهای اصلی خلق میشوند تا مکمل شخصیت اصلی باشند و بتوانند بیننده را به او نزدیک کنند. در سارا و آیدا اصولا تمام شخصیت ها به غیر از دو کاراکتر اصلی در فیلم زائد و بی کارکرد هستند و هیچ تفاوتی در بود و نبود نامزد سارا یعنی علیرضا (با بازی سعید چنگیزی) در فیلم احساس نمی شود. تمام رابطه علیرضا و سارا به صاف کردن یقه کت و سوال های بازجویانه و یک صدای پس زمینه در پایان فیلم ختم می شود اما گرهی از شخصیت سارا برای ما باز نمی کند . فقط یک لحظه علیرضا را با حجت جدایی مقایسه کنید تا تفاوت نقش مکمل را بهتر درک کنید. این قاعده در رابطه با سعید (با بازی مصطفی زمانی) نیز صادق است. دیدن سعید برای تماشاگر هیچ سودی ندارد و حتی تمرکز بر داستان اصلی را نیز از او می گیرد و یک سوال بزرگ در ذهنش ایجاد می کند و آن اینست که حالا که چه؟! دعوای خیابانی علیرضا و سعید چه تاثیری در فیلم دارد!؟ دیدارهای سارا و سعید چطور؟! رابطه سرد و مصنوعی و کاریکاتوری سارا با علیرضا چطور؟! و بسیاری سوالات دیگر… که قطعا یکی از آنها سوال درباره سوء تفاهم های گاه و بیگاه در رابطه های بین افراد است. به نظر میرسد اگر مازیار میری از این اتفاق دراماتیک یعنی مثلث عشقی و یا رابطه های مثلثی در پیشبرد داستان خود استفاده می کرد و اصولا بیننده را نیز درگیر این سوء تفاهم می کرد و در نهایت مشت داستان و واقعیت هایش را برای بیننده باز می کرد میتوانست یک ساعت اول فاجعه بار فیلمش تا رسیدن به نقطه عطف فیلمنامه را کمی برای مخاطب جذابتر کند و در کنار لذت بردن از جلوه های ویژه خوب فیلم ،لذت کشف داستان و از میان رفتن سوء تفاهم درباره کاراکترها را نیز به بیننده بدهد اما ظاهرا این روند در پیشبرد داستان را تکرار حتی فیلم های قبلی خودش تصور کرده و از آن سرباز زده است.
فیلم البته پای خود را فراتر گذاشته و این ضعف شخصیت پردازی را حتی به شخصیت های اصلی نیز تسری داده است. ما سارا را درک نمی کنیم و نمی دانیم به چه چیزی فکر می کند، به چه چیزی علاقه دارد، چرا علیرضا را دوست دارد و چرا مشکلش را با او در میان نمیگذارد و یا حتی چرا مشکلش را با آیدا در میان نمی گذارد و چرا این مقدار ساده لوحانه و دستپاچه با شخصیتی مثل سعید برخورد میکند، و چرا ما از درگیری درونیش هیچ چیز نمی بینیم جز چند صحنه گریه و زاری آن هم با چنان آهنگ شادی که به جای همذات پنداری ما را سر شوق می آورد. و چرا دقیقا در همین فرصتها و لحظات اندک و بی مایه که باید برای نزدیک شدن به کاراکتر استفاده شود ما نمای لانگ شات از او می بینیم و چه چیزی در نهایت این تیر تاثیرگذار برای اعتراف به دزدی را به دل او شلیک کرد؟!؟! و همچنین آیدا نیز برای بیننده فهم نمی شود. آیدا در شرکت چه کاره است و رابطه اش با سارا چیست، چرا خانه ی مشترک دارند و بسیار چرای دیگر ….
چطور میشود صرفا با یک هم خوانی آهنگ درون ماشین رابطه ی خوب بین دو دوست را نشان داد؟! چطور می شود شخصیت ها را به امان خدا رها کرد و از بیننده توقع داشت که خودش بفهمد که منظور کارگردان چه بوده!؟؟ چطور می توان در جزئیات شخصیت ها از حیث بلد بودن کروکی تخت خواب و کمد -بوی فرندش- وارد شد اما از بدیهی ترین نکات شخصیت پردازی یک کاراکتر غافل ماند!؟چطور می شود از اینهمه بازیگر امتحان پس داده بازی های بسیار ضعیف و تخت گرفت و سر و ته یک تصمیم بزرگ درونی را با تنها یک قطره اشک هم آورد ؟!
سارا و آیدا با تمام پتانسیل های بالای ایده ی استاندارش برای تبدیل شدن به یک فیلم متوسط و قابل احترام نه تنها نتوانسته است اعتبار خاصی برای سازندگانش باشد بلکه در مواردی مثل بازی بازیگران ، ضعف شخصیت پردازی ، ایجاد فضای همسو با ریتم داستان و تطابق با واقعیات خدشه اساسی به این اعتبار وارد آورده است . به طور کلی در سارا و آیدا با فیلمی در بهترین حالت تلوزیونی مواجه هستیم که به راحتی و بدون عذاب وجدان میتوان در آن چرت زد، خمیازه کشید، غذا خورد و گاه گاه نگاهی هم به پرده انداخت و سرآخر نیز درسی از زندگی به فرزند داد.