2 دی 1395, 21:25
اگر هسته ی مرکزی فیلمنامه، باورپذیر نباشد، مقدمه ها، پیامدها و باقی بخش ها نیز چنگی به دل نمی زنند. این تفاوت اصلی «این زن...» با «لانتوری» است. شاید «لانتوری» فیلم کاملی نباشد اما حُسن بزرگی دارد و آن باورپذیری هسته ی مرکزی فیلمنامه اش یعنی مسئله ی«اسیدپاشی» است. در "لانتوری" رویدادها زنجیروار پشت سر هم قرار میگیرند، دلایل علت و معلولی کافی در دل درام، بستر را برای بخش اصلی و درواقع نقطه اوج آن فراهم می کنند اما این مسئله در «این زن..» در نازل ترین سطح ممکن قرار دارد. داستان، به شدت لنگ می زند. فیلمنامه ضعف ها و گاف های غیرقابل اغماضی دارد که به همین دلیل قادر به پاسخ گویی به بسیاری از پرسش های مخاطبش نیست! مثلاً چرا باید یک عامل اسیدپاشی بعد از پنج سال دستگیر شود؟ در این پنج سالِ گمشده فرزانه (میترا حجار) که قربانی اسیدپاشی بوده؛ چه کار می کرده؟ پدر سختگیرش، شوهر حساس اش، خانواده اش ... هیچ کس پیِ این ماجرا را نگرفته؟ علتِ عشق دیوانه وار سارا (لعیا زنگنه) به بهرام (کامران تفتی) چیست؟ آیا مردی که متهم به اسیدپاشی ست و زندگی زن دیگری را براحتی خراب کرده است مستحق چنین عشق عجیب و غریبی است؟ چه طور ممکن است همسر فرزانه در طول آن چهار سال نتواند زنش را پیدا کند؟ و آیا با دیدن یک مجله ی زرد و نه چندان مطرح ناگهان منقلب می شود و به زنش بازمی گردد؟ چفت و بست های سست فیلمنامه و باسمه ای بودن رویدادها کار را به سریال های قدیمی تلویزیونی نزدیک می کند که عناصرِ گره گشایی و حل و فصل در آن ها تقریباً نادیده گرفته شده است و مسائل در آن ها به شکل افسانه واری حل و فصل می شوند. «لانتوری» نیز در مقایسه با «عصبانی نیستم» فیلم رو به جلویی در کارنامه ی رضا درمیشیان نبود اما دست کم آن قدر به محتوای خود وفادار بوده و در باورپذیری مضمونِ مورداتخاذش موفق عمل کرده است که قدرت تأثیرگذاری بالایی دارد. ضمن آن که درمیشیان به لحاظ استفاده از فرم در کار خود سنگ تمام گذاشته است؛ اما «این زن ...» حتی در روایت داستانِ سرراست و بی فراز و فرود خود لنگ می زند. شخصیت پردازی فیلم به شدت ضعیف است. فیلمساز می کوشد ضعف روایت و فقدان جذابیت شخصیت اصلی را با تعدد شخصیت های دیگر و داستان های فرعی بی فایده ای پر کند که به کار هم نمی آید و فقط فیلم را شلوغ و از خط سیر اصلی اش دور می کند. مثلاً حضورِ سحر (افسانه پاکرو) چه اهمیتی در پیشبرد درام دارد جز آن که در نهایت داستان زندگی زن را منتشر می کند تا همسرش او را پیدا کند؟ آیا راه بهتری برای این که همسر زن به سمتش بازگردد وجود نداشت؟ آنچه در رابطه با «لانتوری» برای من و بسیاری دیگر از تماشاگران باورپذیر نبود بخششِ ناگهانی عامل اسیدپاشی از سوی قربانی بود؛ تمهیدی که البته از ابتدا هم می دانستیم اتفاق می افتد اما شاید ملموس شدنش مستلزم تمرکز بیشتر درمیشیان بر جزییات بود. «این زن حقش را می خواهد» سعی بر ساختارشکنی می کند؛ زن نمی بخشد؛ در حالی که مطمئنیم خواهد بخشید. این غافلگیری آن قدر سست و خام دستانه از آّب درآمده که نه تنها تعجبمان را برنمی انگیزد بلکه هیچ تأثیری هم بر مخاطب نمی گذارد؛ نه او را منقلب میکند و نه هیچ چیز دیگر. بافت و جنس فیلم نزدیک به تله فیلم های نه چندان قدرتمندِ دهه های پیشین است. همین بافت و لحن، فیلمی را که قرار بوده رویکردی جامعه شناسانه داشته باشد به اثری شخصی نزدیک کرده که نه تنها نمایانگر دغدغه های اجتماعی نیست بلکه به سبب درنیامدنش، به این جنس از سینما ضربه می زند و بی اغراق در برخی بخش ها موجبات خنده ی تماشاگر را فراهم میکند؛ حتا به جرئت می توانم اذعان کنم صحنه ی اسیدپاشی که در «لانتوری» بسیاری از تماشاگران را بدحال و منقلب کرد در این فیلم کوچکترین تأثیری بر مخاطبین نمی گذارد. «چهره پردازی» از مهم ترین عناصر فیلم هاست که اصولاً کمتر مورد توجه قرار می گیرد؛ همانقدر که باید یک چهره پردازی خوب را ستود، چهره پردازی ضعیف نیز به همان میزان آسیب رسان است خصوصاً در فیلمی که محور اصلی آن برپایه ی «اسیدپاشی» بنا شده و طبعاً چهره پردازی یکی از ارکان اصلی آن است. طراحی چهره پردازی «این زن...» در مقایسه با «لانتوری» شاید امتیاز یک در برابر ده را دریافت کند؛ نه تنها طراحی که چهره پردازی کار در اجرا نیز ضعف های آشکاری دارد. اطراف چشمِ فرزانه، وقتی روبندش را باز می کند کاملاً زخم و سوخته است اما وقت هایی که روبند می زند دور چشم چپ کاملاً سالم است و نشانی از سوختگی و تورم در آن دیده نمی شود. وقتی روبند برداشته می شود دهان زن به قدری آسیب دیده که او قادر نیست به درستی صحبت کند اما وقتی روبند را می گذارد مشکل خاصی در صحبت کردن ندارد. این خطاها کاملاً به چشم می آیند و ضربه ی مهلکی را به فیلم وارد می کنند. حجم موسیقی بسیار بالاست. تقریباً در هیچ صحنه ای موسیقی پرسوز و گداز، فیلم را رها نمی کند. بخشی که خواننده روی موسیقی می خواند دیگر نور علا نور است؛ بشدت نچسب و بسیار بی ربط. تأکیدهای بی جهتی روی برخی عناصر و اشیا در فیلم می شود که تا حدودی آزاردهنده است، مثلا تاکید بر پانسیونی که زن ساکن آن است و تصاویری از آن که در اندازه نماهای مختلف مدام می بینیم اساساً چه کارکردی در فیلم دارد؟ یعنی موقعیت مکانی و کارکرد آن در چنین درامی تا این حد حائز اهمیت است؟ من که این طور فکر نمی کنم زیرا حتا در برخی سکانسهای فیلم شک می کردم که صحنه هایی که به عنوان تهران ازشان یاد می شد واقعاً در تهران فیلمبرداری شده باشند. کیفیت تصویر و صدای فیلم نمی دانم در سینما کوروش که فیلم را در آن دیدم تا این حد پایین بود یا مشکل به خود فیلم بازمی گردد؛ این هم یکی از ضعف های اساسی فیلم است. برخلاف «لانتوری» که حتی فرعی ترین نقش ها هم در آن سخت و دشوار بودند، «این زن ...» نقش دشواری ندارد؛ شخصیت ها عمق ندارند و در سطح ماندن آن ها به بازی ها نیز لطمه می زند. بازی های شدیداً بیرونی و اغراق آمیز لعیا زنگنه و افسانه پاکرو کاملاً ناامیدکننده است و بازی های میترا حجار و مینا جعفرزاده تا حدودی بهتر اما همچنان پایین تر از حد انتظار. «این زن حقش را می خواهد» مانند بسیاری از فیلم های دیگر قرار بوده فیلم مهمی باشد که حرف های مهمی برای گفتن دارد اما تقریباً هیچ نکته ی درخشان یا حتی متوسطی ندارد که به واسطه اش خود را کمی بالا بکشد. فیلم حتی در انتقال پیام و رساندن مضمون خود نیز به موفقیتی دست نمی یابد و شکستی محض در مقابل فیلم خوش ساختی همچون «لانتوری» است.
منبع :salamcinama.ir