موضوع فیلم آینه بغل فرار از نزاع
طبقاتی به نفع طبقه فرادست است و وقتی جدال طبقاتی در چنین قالبی به موضوع یک فیلم
بدل می شود ناگزیر،پای اندیشه چپ و
سلف آنان، مارکس به میان میآید؛ اما متفکری که برای اولین بار و شاید به بهترین
شکل بحث جدال طبقاتی را مطرح کرد و آن را بسط و گسترش داد، هگل، فیلسوف شهیر آلمانی
است که متفکران اصیل اندیشه چپ نیز همواره از خوان تفکرات او استفاده کردهاند. این
متن خوانش دوباره فیلم آینه بغل است با عنایت به افکار و اندیشههای هگل و تلاشی
است در وهله اول برای درک پیچیدگیهای یک اثر به ظاهر ساده که منتقدین ما توجه شایستهای
به آن نداشتهاند و اشاره به فیلسوف آلمانی هم نه از باب ترویج اندیشههای او که
از باب لذت دانستن است.
هگل در پدیدارشناسی روح ابراز میکند
هر انسانِ خودآگاهی، موجودی خودبسنده نیست و برای خودآگاهتر شدن نیازمند دیگری است.
از منظر هگل «من» در تعامل با «دیگری» است و این موضوعی است که بعدها در قرن بیستم
با ایدههای امانوئل لویناس به یک بحث داغ فلسفی بدل شد.
در اندیشه هگل، انسان خودبهخود خودآگاه نمیشود؛
بلکه در تعامل با دیگران است که به خودآگاهی دست مییابد. هگل در رساله خدایگان و
بنده، دو سنخ خودآگاهی را در تقابل با یکدیگر قرار میدهد که هر یک به بازشناخته
شدن توسط دیگری نیازمند است. این دو نبردی تا سر حد مرگ را دنبال میکنند. هر یک
درصدد برمیآید بر دیگری تفوق یابد تا سرانجام یکی ارباب شود و دیگری بنده.
از منظر هگل، طبق آنچه وی در
رساله «خدایگان و بندگان» مینگارد، تنازع بشر «برای آزادی در دل تاریخ» است و این
کشمکش میان ارباب و بنده رخ میدهد؛ اما این تنازع بر سر نان و زمین نیست، بلکه بر
سر آن است که کدامین نیروی خودآگاه نقش خدایگانی را ایفا خواهد کرد. این میل ناشی
از اربابشدگی و غریزهای انسانی است. این نزاع تا سرحد مرگ پیش میرود. مردی که
تسلیم میشود مبدل به بنده و او که حقارت تسلیم را نمیپذیرد، به خدایگان بدل میشود.
این فرایند اصل اشرافیت را پایهریزی میکند.
از نظر هگل این خدایگان هستند که
تاریخ را آغاز میکنند و نقش او در همان نقطه متوقف میشود؛ چرا که او تنآساست و
بر افتخار خود متکی است و هدفش حفظ حیثیت است. اما درباره بنده، هگل معتقد است که
او کار میکند تا از ثمرهاش خدایگان بهرهمند شوند؛ پس بنده ماهر میشود و رشد میکند.
اوست که تاریخ را به پیش میبرد. بنده هر لحظه در پی آن است که بر پشت خدایگان
سوار شود. در نگاه هگل انقلاب فرانسه یک نقطه اوج است؛ چرا که در نهایت بندگان
پیروز شده و قدرت اشرافی خدایگان را سرنگون میکنند. به زعم او انقلاب فرانسه نقطه
محو نظام خدایگانی-بندگانی است و او آن را پایان تاریخ میخواند.
توصیف این نگاه را میشود در
رابطه شخصیت پوتزو و لاکی در نمایشنامه «در انتظار گودو» جستجو کرد. جایی که پوتزو
نشسته بر کجاوهاش، زحمت حرکت خود را به دوش لاکی نهاده است تا او در نقش بنده هر
آنچه میخواهد برایش فراهم کند. در یک بزنگاه لاکی لب به سخن میگشاید و ملغمهای
فلسفهای میگوید. برای پوتزو حکم سرگرمی دارد؛ اما در دل این سخنان میتوان ردپای
قرنها کاویدن اندیشه را جستجو کرد که در اندک فرصتی مجبور است همه داشتههایش را
برونریزی کند. همان چیزی که هگل بدان اعتقاد دارد: رشد فکر در انقیاد بنده است.
با این همه هگل معتقد است انقلاب
فرانسه، به منزله پایان حاکمیت اربابان بر بندگان، نقطه عطفی در تثبیت پایان تاریخ
است. او با تمرکز بر این رویداد تاریخی، تصویری از تغییر معادلات طبقاتی مطرح میکند.
این تغییر برابر با شکلگیری طبقه متوسطی است که نمادی بر دموکراسی اروپاییش است.
قابل توجه است قدرتمند بودن طبقه متوسط در دو قرن اخیر دلالت بر قدرتمند بودن
ساختار دموکراتیک یک کشور اروپایی بوده است.
تصویر
هگل در آینه بغل مازراتی
با چنین مقدمهای به سراغ تازهترین
ساخته منوچهر هادی میرویم، کارگردانی که در چند سال گذشته بیشتر او را با فیلمهای
بیمارستانی میشناختیم؛ اما با فروش بالای «من سالوادور هستم»، کسب و کار او در
سینما دچار تغییر میشود و شرایط برای ساخت گونهای از کمدی با رنگ و لعاب لاکچری
فراهم میشود. اگرچه در این میان او «کارگر ساده نیازمندیم» را با دغدغه زندگی
طبقه کارگر میسازد؛ اما میشود رد لعاب لاکچری را در این اثر یافت.
«آینه بغل» داستان مرتضی (جواد
عزتی)، نگهبان پارکینگ خودروهای گرانقیمت است. او برای سالگرد نامزدیش بدون آگاهی
مدیر گاراژ، خودروی مازراتی گرانقمیتی از تعمیرگاه خارج میکند تا چند ساعتی با
نامزدش در تهران خوش باشد؛ اما در برخورد با خودروی رفتگران، آینه بغل مازراتی میشکند.
مرتضی به همراه مهناز (نازنين بياتى) خود را در موقعیت
پرداخت خسارت هنگفتی مییابند؛ اما شاهرخ (محمدرضا گلزار)، صاحب ماشین تصمیم میگیرد
در ازای خسارت، نوزاد منتسب به او را فرزند خود بخوانند. این وضعیت با خرابکاریهای
متعدد مرتضی به نفع شاهرخ رقم میخورد تا او بتواند به نامزد خود (یکتا ناصر) دروغ
بگوید؛ چرا که خواستگار دیوانه سابقش (مهلقا باقری) قصد دارد به هر نحو زندگی
شاهرخ را برهم ریزد. مرتضی به شاهرخ کمک میکند تا از مانع زن دیوانه بگذرد؛ اما
با پایان ماجرا متوجه میشوند خودروی خسارت دیده متعلق به شاهرخ نبوده است. مرتضی
به زندان میافتد؛ اما پس از دو روز با کمک شاهرخ آزاد میشود. شاهرخ به مرتضی یک
میلیارد تومان هدیه میدهد.
تمام خلاصه داستانی که در بالا
روایت شد بیشباهت به وضعیت هگلی تعریف شده در ابتدا نیست. همه چیز برای جدال میان
خدایگان و بردگان مهیاست. در یک سو شخصیتهای فرودستی که آرزوی خواستههای طبقه
فرادست را دارند و تک موقعیتهای این لذت دستنیافتنی، برایشان به زیباترین برهه زندگیشان
بدل میشود؛ اما کیف کوک آنان در برخورد با شکل دیگری از طبقه فرودست (خودروی حمل
زباله) ناکوک میشود. مرتضی خود را در برابر جماعتی میبیند که در وضعیت معیشتی
فروتر از خود هستند؛ پس باید ببخشد.
در مقابل با از دست رفتن موقعیت
طلایی، آنان باید به هر نحوی از ارباب عذرخواهی کنند و تن به هر آنچه او امر میکند،
بنهند. در وضعیت ارباب بخشش از نوع مرتضی وجود ندارد؛ بلکه همه چیز در معامله رخ
میدهد. آنان در وضعیتی قرار میگیرند که مدام میبایست اشتباهات گناهالود ارباب
را پاک کنند. ارباب طبق آنچه در تیتراژ ابتدایی نشان داده میشود، رابطه شیرینی با
زنی سلیطه دارد. زمانی که زن کودکی بر سرراه ارباب میگذارد، او به جای پذیرش
مسئولیت کودک، قصد میکند او را از سر خود باز کند تا احتمال رابطه جنسی میان او و
زن مشهود نشود. دقت کنید که هیچ نشانهای دال بر فقدان رابطه وجود ندارد. او کتمان
نمیکند با زن ارتباط داشته است تا شاید
کودک بدون دردسر از او دور شود.
ارباب «آینه بغل» در اوج است و
برده در فروترین وجه ممکن یک جامعه ایرانی. حتی پدرزن مرتضی در نقش آشپز محمدجواد
ظریف، وزیر امور خارجه نیز در وضعیت فرودستی قرار دارد؛ کما اینکه از منظر سینمایی
و کمیک جبروتی دارد. با این حال او نیز نسخه بدلی از وزیر امور خارجه است و به هیچ
وجه خودش نیست، همان طور که مرتضی تلاش دارد خودش نباشد و تصویری از طبقه فراتر از
خودش باشد. به شیوه لباس پوشیدن مرتضی پس از استقرار در کاخ شاهرخ دقت کنید، این
مهم هیچگاه برای شاهرخ رخ نمیدهد، جز سفره شامی که هیچگاه خورده نمیشود.
در این بازی طبقاتی، ارباب نامی
شاهانه دارد: شاهرخ. نام ارباب فارسی است و در نگاهی طولی، او بر فراز برجی زیست
میکند که همپای قلل البرز صعود کرده است. در مقابل نام بنده، مرتضی است که علاوه
بر اشارات مذهبیش، وجوه فقر در قالب ریاضت کشیدن را تداعی میکند. در نگاه عرضی
نیز او روی زمین زیست میکند، نه در آسمان. جالب آنکه مرتضی در میانه ریلهای قطار
ظهور میکند و شاهرخ بر فراز آبی بیکران دریا، در یک بالگرد وقت میگذراند. مرتضی
روی زمین در پی بدبختی است و شاهرخ در آسمان در پی خوشی. منوچهر هادی همه چیز را
برای آن تنازع هگلی فراهم میکند. جایی که میتواند در شرایط کنونی کشور، پایان
تاریخی هگلی رقم زند؛ اما قضیه به شکل دیگری پی گرفته میشود. اربابی که ارباب میماند
و با تمام گناهآلود بودنش منزه است؛ چون حق بنده خود را به بالاترین قیمت حساب میکند.
از بدو تقابل شاهرخ و مرتضی، این
مرتضی است که همواره تابع شاهرخ است. مرتضی زندگی شاهرخ را ایدئال خود میداند.
جایی که مهناز در فضای توالت منزل شاهرخ مدعی میشود توالت از منزلشان هم بزرگتر
است، گویی ابعاد مکانی حاکمیت و مشروعیت آن را تأیید میکند. مرتضی به سبب مالکیت
اندک، ضعیفتر از رقیب طبقاتی خود است؛ پس باید در برابر تهدید و ارعاب شاهرخ مطیع
باشد. این اطاعتپذیری با نوعی نیروی قهری نیز همراه است. مرتضی نمیخواهد بازداشت
شود و پایش به زندان باز شود؛ اما شاهرخ کسی است که میتواند شرایط زندانی شدن او
را موجب شود. این وضعیت هیچگاه برای مرتضی و شاهرخ برعکس نمیشود.
با این حال مرتضی پایش به زندان
باز میشود و این رویداد به واسطه شخصیتی مشابه شاهرخ رخ میدهد. با این وجود این
شاهرخ است که ناجی میشود و بنده در بند خود را از بند اسارت آزاد میکند. این
آزادی نیز به جبران مطیع بودن است؛ نه شکلی از رفاقت یا دوستی دوجانبه. ارباب نمیتواند
زندگی تنآسای خود را بدون حضور بندگانش حفظ کند. شرایط بازگرداندن نامزد مخالف
ریاکاری او، مستلزم حفظ بندگان است.
ایا
منوچهر هادی هگل را می شناسد؟
شاید سازندگان «آینه بغل» بگویند
قصدشان به تصویر کشیدن زندگی بیپیرایه طبقه فرودست در برابر زندگی مملو از دغل
طبقه فرادست باشد؛ اما چنین گفتاری به راحتی در میان انباشت تصاویر لاکچری به امری
پوچ و عبث بدل میشود. نکته اول آنکه زندگی اربابی شاهرخ ملاکی برای مرتضی است و
آرزوی دستنیافتنی؛ اما شاهرخ و نامزدش هیچگاه حسرت زندگی مرتضی را نمیخورند و
تجربه زیستی آنان در منزل مهناز نیز در مقابل زیست در کاخ شاهرخ اندک و زودگذر
است.
مهمتر آنکه مرتضی در آرزویی
گرفتار میشود که تعلقش به طبقه فرادست است. اگرچه در نهایت امر مرتضی در میان آن
همه صفر یک میلیارد تومان، به یک پراید بسنده میکند؛ باید در نظر گرفت او با پول
هبه شده رفتاری نزدیک به رفتار اربابی دارد. او در نهایت تصمیم میگیرد کارگاهی
باز کند تا شرایط برای ارتقای طبقه اجتماعیش مهیا شود.
آنچه عجیب به نظر میرسد، تقابلی
است که در نگاه هگل ناممکن میآید. همنشینی ارباب و بنده در یک قاب در کنار تمام
ویژگیهایشان. در فیلم مشخص نیست شاهرخ چه شغل و سمتی دارد و زندگی شاهوارش از
کجا تأمین میشود؛ اما به کرات میتوان دید بندگان حول این خدای موطلایی چگونه میچرخند.
حتی برای این خدا، زن میتواند فراتر از تصور عمومی جامعه ظاهر شود: بادیگارد.
وضعیت زمانی بغرنجتر میشود که
این ارباب شیک و جذاب، پاک و منزه است. دشمن او نیز ارباب دیگری است که ثروتش – فارغ
از وضعیت مالی – حساب اینستاگرامیش است. در واقع جنگ «آینه بغل»، جنگ میان
اربابان است و بندگان سربازان پیاده این جنگ به حساب میآیند. به جماعتی که در
سکانس پارکینگ برای نابودسازی شاهرخ جمع شدهاند دقت کنید. آنان از طبقه فرادست
نیستند؛ بلکه قربانیان مطیعی هستند در مذبح طبقه بالادستی خود. اگرچه ظاهر امر
دلالت بر تعلق جماعت اینستاگرامزده به طبقه متوسط دارد؛ اما به یاد داشته باشیم
طبق سکانس ابتدایی فیلم (تیتراژ) زندگی لاکچری شاهرخ و دوست سابقش شرایط را برای
هواداری حسابهای اینستاگرامی فراهم کرده است.
در این میان مرتضی و مهناز صرفاً
کاتالیزورهایی برای پیشبرد داستان مردان و زنان لاکچریزی هستند، به نحوی که ادامه
زندگیشان در گرو تصمیمات آنان است. حال این پرسش مطرح است چنین فیلمی چه نسبتی با
جامعه ایرانی دارد. آیا ما پیشتر یک بار آن پایان تاریخ هگلی را رقم نزدیم؟ آیا یک
بار علیه این شکاف طبقاتی – که به کرات در سینمای پیش از انقلاب به تصویر در آمده است
– قیام نکردهایم؟ چه میشود یک کارگردان منادی لاکچریزدگی جامعه
ایرانی میشود؟ توجه داشته باشیم که فروش بالای فیلم میتواند دلالت بر خواست
عمومی جامعه برای داشتن زندگی شاهرخوار باشد. نمیتوان چندان آن را کتمان کرد هدف
جامعه کنونی ایرانی ثروتاندوزی است و کسی نمیپرسد شاهرخ از چه رو چنین ثروتمند
است. تنها ملاک ثروتمند بودن، رابطه با جایی به نام خارج از کشور است. شاهرخ زن
ساکن ایران را شاید به واسطه جنونش رها میکند تا زن منزه با زیست خارج از کشور را
داشته باشد. در عوض مرتضی باید زن ایرانی را در میان خطوط سرد آهن جستجو کند.