فیلم نوشت فیلم نوشت

یتیم خانه ایران | مرضیه رافع
یتیم خانه ایران | مرضیه رافع

یتیم خانه ایران | مرضیه رافع

می‌شد دید که چه شد، که چه رفت و چه گذشت بر مردم سرزمینی که یک روز نمی‌گویم «خوب زندگی کردن»؛ که «با عزت مردن» برایشان آرزو شده بود.

یتیم خانه ایران | مرضیه رافع

می‌شد فیلم کوتاه‌تر باشد و به‌هم پیوسته‌تر. شاید می‌شد با حذف چند دقیقه و اضافه کردن چند دقیقه‌ی دیگر آن را به اثری بهتر از آن چیزی که هست؛ تبدیل کرد. این‌ها را همین ابتدا می‌گویم که بگذرم، این حرف‌ها را می‌شود بعدا هم گفت. یا اصلا بهتر اینکه به آن‌هایی که تخصصشان «سینما» است، سپرده شود. می‌خواهم زودتر برسم به بیت عارف قزوینی که «از خون جوانان وطن لاله دمیده/ از ماتم سروِ قدشان سرو خمیده»… به بیت با صلابتِ خانم بهبهانی که «دوباره می‌سازمت وطن، اگرچه با خشت جان خویش/ ستون به سقف تو می‌زنم، اگرچه با استخوان خویش». 

بابابزرگِ مامان همه‌ی این روزهای «فیلم» را دیده بود. آن زمان سرباز بوده و با پوست و استخوانش این دردها را چشیده بود. می‌گفت: «از قحطی و گرسنگی؛ مردم چرم کفش‌هایشان را گاز می‌زدند.» ما باور می‌کردیم اما نمی‌توانستیم تجسم کنیم. نمی‌توانستیم سر دربیاوریم که هیچ‌چیز برای خوردن نباشد؛ در عین حال وبا و طاعون و مریضی، یک کشور را زمین‌گیر کرده باشد؛ دقیقا چه معنا و شمایلی دارد. به عبارت واضح‌تر اینکه؛ عمق فاجعه را درک نمی‌کردیم. 

آن فاجعه، آن یتیم‌خانه و آن شرایط، راه دوری نیست اما از آن نزدیک‌تر هم هست. جایی که «خاتون» و «فضل‌الله» به‌دنبال «مصیب» به کوچه می‌آیند و شهر را در حال احتضار می‌بینند؛ به‌یاد آورید. مرد و زن‌هایی که دراز به دراز کنار راه‌ها افتاده بودند و یکی یکی جان می‌دادند. فیلم را توی ذهن‌تان جلو بیاورید و بعد… بمباران‌های شیمیایی حلبچه و سردشت و مردمی که با چشم‌های باز روی دست خاک مانده بودند و بعد… صف‌های خرید نان و دعوا برای یک کاسه برنج شفته را نسل ما ندیده است اما خوب به‌یاد داریم صف‌های طولانی نفت را و برنج و شکر و قند… قندی که هرقدر ریز خرد می‌کردی باز قندان‌ها خالی می‌ماند و قندی که دهان را شیرین نمی‌کرد؛ بس که شهر بوی عزا می‌داد.

حالا ولی آقای کارگردان همه را به تصویر کشیده بود. می‌شد دید که چه شد، که چه رفت و چه گذشت بر مردم سرزمینی که یک روز نمی‌گویم «خوب زندگی کردن»؛ که «با عزت مردن» برایشان آرزو شده بود. آرزویی که با واقعیت نسبتی نداشت اگر آن همه خونین‌کفن به‌خط نمی‌شدند. این فیلم را با بغض دیدم و از سالن که بیرون آمدم، یاد بابابزرگ بودم و روزهایی که آن‌قدر سخت بر او گذشته بود؛ قامتش را خمیده کرده بود. آن‌قدر سخت که حتی آلزایمر هم آن‌ها را از یادش نبرد… از یاد ما هم نرود الهی.

منبع :moviereviewmag.com

----- 0 0
Powered by TayaCMS